*سرزمین پری ها*

داستانی پر از احساس

داستان جالب سنجش پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟» زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می ک...
24 آذر 1391

صادق

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد ،’ پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد ’، همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها ...
24 آذر 1391

داستان دختری که خدا از او عکس می‌گرفت!

  داستان دختری که خدا از او عکس می‌گرفت! به گزارش آخرین نیوز، دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد. بعد از ظهر كه شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد. اواسط راه، ناگهان...
24 آذر 1391

باران..

  واژه های باران نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند مثل آسمانی که امشب می بارد.... و اینک باران بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند و چشمانم را نوازش می دهد تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم ...
23 آذر 1391

من..

من و مترسک و کلاغ ها مترسک ناز می کند کلاغ ها فریاد می زنند و من سکوت می کنم.... این مزرعه ی زندگی من است خشک و بی نشان ...
23 آذر 1391

بالهایت را..

بالهایت را کجا گذاشتی؟؟؟؟؟     پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت نيستم. تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي. پرنده گفت : من فرق درخت ها و آد م ها را خوب مي دانم. اما گاهي پرنده ها و انسان ها را اشتباه  ميگيرم. انسان خنديد و به نظرش اين بزرگ ترين اشتباه ممكن بود. پرنده گفت: راستي، چرا پر زدن را كنار گذاشتي؟ انسان منظور پرنده را نفهميد، اما باز هم خنديد.   پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است . انسان ديگر نخنديد. انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي كه نمي دانست چيست. شايد يك آبي دور، يك اوج دوست داشتني. پرنده گفت : غي...
17 آذر 1391

شیر و اهو

شیری که عاشق اهو شد شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد. شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود.  از دور مواظبش بود…  پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،  شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.  دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ... گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت. با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد. و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…    ...
17 آذر 1391

مرد فقیر..

د استان مرد فقیر   در یکی از شب های سرد زمستان، یک نفر با مرد فقیری برخورد کرد، مرد فقیر به سوی او دست دراز کردو صدقه خواست. ولی آن شخص بعد از کمی جستجو در جیب هایش پولی نیافت. فقیر همچنان خیره به او بود و انتظار می کشید و خوشحال از اینکه قرار است به او کمک شود. آن شخص ناراحت و پریشان شد از اینکه پولی نیافته تا به او کمک کند، در همین حال دستان سرما زده مرد فقیر را گرفت و رو به او گفت: " برادر عزیزم پولی ندارم که به تو کمک کنم، مرا ببخش " فقیر در حالی که به او خیره شده بود، بغض کرد و گفت: " تو بزرگترین هدیه را به من داده ای، تو مرا  برادر  خطاب کردی و این ...
17 آذر 1391

بابا نان داد.........

بابا نان داد بابا نان داد  بابا فقط آب داد و نان داد، مامان عشق داد  بابا گول شیطان را خورد و شناسنامه اش چند بار پر شد. پر شد، خالی شد  خالی نشد.خط خورد. زن ها خط خوردند، مادر ها خط خوردند  دخترها زن شدند، زن ها مادر شدند و خط خوردند  و بابا چون حق دارد، آب می دهد. نان می دهد.  مامان، زوجه  مامان، ضعیفه  مامان، عفیفه  مامان غذا پخت، بابا غذا خورد. مامان لباس را اتو کرد، بابا لباس را پوشید و رفت بیرون ...مامان ظرف شست، بابا روزنامه خواند.  بابا روزنامه خواند و اخبار دنیا را فهمید ولی نفهمید مامان غم دارد  بابا اخم کرد. بابا فحش داد.آخر بابا ناموس دا...
17 آذر 1391

داستانی پر از احساس

  دختر و پیرمرد نابینا دختر و پیرمرد  فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید  : - غمگینی؟ - نه . - مطمئنی ؟ - نه . - چرا گریه می کنی ؟ - دوستام منو دوست ندارن . - چرا ؟ -  چون قشنگ نیستم . - قبلا اینو به تو گفتن ؟ - نه . - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم . - راست می گی ؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد  . چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت     ...
17 آذر 1391